در یک روز سرد و برفی زمستانی ، آقا یعقوب داشت کوچک روی یخ های لب کوچه نمک می پاشید. همسایه آقا یعقوب کوچک ، آقای ویلهلم از کوچه می گذشت. او در حالی که یک دانه موز را پوست کنده و می خورد ، به آقا یعقوب کوچک سلام کرد و گفت : آقا یعقوب چه خوب که شما روی یخ ها نمک می پاشید! حالا دیگر پای هیچ کسی لیز نمی خورد. آقا یعقوب کوچک از این حرف همسایه خوشحال و راضی شد . او کارش را تمام کرد و برگشت . اما باز پایش لیز خورد و به سختی به زمین خورد. باورش نمی شد . با خود گفت : یعنی چه ؟ من همین حالا اینجا نمک پاشیدم . چرا باید دوباره پایم لیز بخورد . او به زمین نگاه کرد.و گفت : خدای من پوست موز! بله همسایه آقا یعقوب کوچک آقای ویلهلم ، بعد از خوردن ...